رشديه، دلباخته مدرسه
به مناسبت بزرگداشت خدمات علمي و فرهنگي ميرزا حسن رشديه،بنيانگذار مدارس جديد در ايران
نام بعضي نفرات / رزق روحم شده است / وقت هر دلتنگي/ سويشان دارم دست/ جراتم ميبخشد،/ روشنم ميدارد/ اعتصامِ يوسف/ حسن رشديه. (نيما يوشيج)
عصر ناصري، عصر بيدادي و عصر بيداري، عصر ترجمه و نشر جرايد، عصر حركتهاي سياسي و اجتماعي، مبارزه با فقر و جهل و ظلم و بيقانوني كه تيغ برّاي جامعه آن روزگار بود، عصري كه تا بن دندان در لجنزار فساد و عقبماندگي غوطه ميخورد و طبعاً اندك افراد منورالفكر دنيا ديده سرد و گرم چشيده روزگار براي نجات مملكت دست به اقدامات روشنگرانه ميزدند و اميدوار بودند كه بتوانند بهتر زمينههاي اينگونه نهضتي را فراهم كنند و شوري در دل مردم مظلوم ستمديده و محروم از مزاياي انساني برانگيزند تا شايد با اتحاد و هماهنگي در جنبههاي مختلف اجتماعي، سياسي، فرهنگي حركتي سازنده انجام دهند. نشر افكار سياسي، تأسيس روزنامهها، مبارزات اجتماعي - سياسي، كه سرانجام به انقلاب مشروطه منجر شد، نداي آزادي و حريّت و مساوات را بر زبانهاي جاري ساخت و هواي تازهاي در كالبد روح و جان كشور دميد. در اين ميان، سهم مرحوم ميرزاحسن رشديه ستودني است.
وي در خانوادهاي روحاني و خوشنام، در محله چرنداب تبريز متولد شد. پدرش حاج ميرزامهدي تبريزي و مادرش نوه صادقخان شقاقي بود. او در ناز و نعمت نباليد؛ برخاسته از طبقه متوسطي بود كه درد جامعه را با رگ و پوست خود درك كرده بودند. بچهسال بود كه راهي مكتبخانه شد تا سواد آموزد. ميرزاحسن در اوان كودكي، در مدتي كوتاه، به جهتِ هوش و ذكاوت خليفه مكتبخانه شد؛ مكتبخانهاي كه درس محبت نميآموخت و آنقدر فلكاندازيها روح لطيف و حساس خليفه كوچك را ميآزرد كه او نيز، چون ديگر كودكان در آن روزگاران، با خود زمزمه ميكرد.: چهارشنبه كنم فكري/ پنجشنبه كنم شادي / جمعه ميكنم بازي / اي شنبه ناراضي / پاها فلكاندازي / چوبهاي آلبالو / پاهاي خونآلو[د]! و از روي اجبار راهي مكتبخانه ميشد.
ميرزاحسن به زودي مقدمات علوم عربي و احكام و فقه را فراگرفت و پيشنماز يكي از مساجد تبريز شد؛ اما سرانجام تجربه تلخ مكتب و درس بيمهري، روح پر احساس او را آشفته نمود و جذب پديدههاي نوظهور جهان نوين شد. از آن جمله به مطالعه روزنامههاي وقت رو آورد. روزنامههاي اختر، ثريا، حبلالمتين تحولي در فكر و انديشه وي ايجاد كرد. همچنين با تحولاتي كه در تعليم و تربيت و تأسيس مدارس و مؤسسات علمي و دانشگاههاي كشورهاي ديگر صورت ميگرفت، آشنا شد. سپس در سال 1297 ق به قصد تحصيل راهي بيروت شد و در دارالمعلمين بيروت به تحصيل پرداخت. پس از فراغت به عثماني سفر كرد و پس از بازديد از مدارس آنجا به ايروان رفت. در سال 1301 ق نخستين مدرسه خود را به سبك جديد براي كودكان مسلمان در ايروان تأسيس كرد و با تأليف كتاب زبان وطن با شيوه الفباي صوتي، به مشتاقان خواندن و نوشتن آموخت. اين مدرسه در سفر سوم ناصرالدينشاه به اروپا، به هنگام مراجعت و اقامت در ايروان، مورد توجه و بازديد شاه قرار گرفت.
طرز اداره و سبك تدريس در مدرسه توجه ناصرالدينشاه را جلب نمود و رشديه به ايران دعوت شد تا مدارس جديدي در تهران و شهرهاي ديگر تأسيس كند؛ اما سنتگرايان از همان ابتدا به مخالفت برخاسته و كارشكني كردند تا جايي كه ناصرالدين شاه نيز از تصميم خود منصرف شد و از حمايت رشديه دست برداشت. رشديه در تبريز با امينالدوله كه مردي روشنفكر بود و پيشكاري آذربايجان را برعهده داشت، آشنا شد. اين دو مردِ فرهيخته و آشنايي يافته با دنياي نوين، طالب اصلاحات فرهنگي به سبك جديد بودند. حمايت امينالدوله در مقام حاكم آذربايجان از رشديه، او را در ترويج روش آموزش جديد مصممتر كرد. رشديه در محله ششگلانِ تبريز مدرسهاي به سبك جديد بنا نهاد و با صدور اعلاميهاي به شرح زير تأسيس مدرسه را به آگاهي توده مردم تبريز رساند:
<اهل تبريز همه ميدانند كه در طفوليت، همگي به مكتب رفته از سه سال الي ده سال يا بيشتر مداومت كردهاند، معذالك، درصدي سه نفر بيشتر باسواد درميانشان نيست، چرا؟ زيرا كه معلمين اصول تعليم و تربيت نميدانستهاند و به شكنجههاي جانكاه اطفال را از مكتب بيزار و از درس متنفر و گريزان مينمودند؛ به حدي كه اطفال به هرگونه كارهاي پست راضي ميشدهاند كه به مكتب نروند.
اين بنده، حسن بن مهدي چرندابي، پس از چند سال مهاجرت از وطن عزيز و تحمل بر مشقّات غربت و تحصيل در دارالعلمهاي مصر و كسب تجارب در فن تعليم و تربيت اطفال به تبريز آمده و براي هموطنان ارمغاني آوردهام كه فيض آن عموم ايرانيان، بل همه اسلاميان را مايه سعادت ابدي و نجات سرمدي باشد، و آن عبارت از مكتب رشديه است كه در ظل عنايت غيبيه اعلي حضرت صاحبالعصر والزمان ( عجلالله تعالي فرجه) و توجهات كامله حجج اسلام - اطالالله بقائهم - در محله ششگلان در مسجد جناب مستطابِ اجل آقاي امينالوزاره تأسيس شده، به شرايط ذيل شاگرد ميپذيرد و عده دروسي راكه فهرست آن از لحاظِ شريف مطالعهكنندگان ميگذرد در آخر سال در محضر علما و معارف پرورانِ مدرسهشناس از متعلمينِ خود امتحان كامل ميدهد و براي قبول شاگردان شرايطي گذاشت:
1. افراد متعلمين، ناخوانده و مبتدي و نوآموز باشند؛ 2.در سن كمتر از هفت ساله و بيشتر از دهساله نباشند؛ 3. از كچلي و امراض و جراحاتِ مُسريه معري باشند؛ 4. آبله كوبيده و مختون باشند؛ 5. در ماهي از پنج قران الي يك تومان ماهيانه بدهند.>
اين حركتِ سازنده با مخالفت عدهاي روبرو شد و به ناچار، مدرسه بسته شد و ميرزاحسن رشديه به مشهد مقدس مهاجرت كرد؛ اما پس از شش ماه به تبريز برگشت و دوباره به تأسيس مدرسه پرداخت؛ اما با يورش عدهاي، اموال مدرسه به تاراج رفت. رشديه به ايجاد تحول در نظام آموزشي كودكان ايران اعتقاد تمام داشت. از اينرو از تلاش خود بازنايستاد و هر مدرسه را كه ميبستند، مدرسهاي ديگر ميگشود؛ اما مخالفسراييها را نيز پاياني نبود و مدرسه سوم و چهارم و پنجم و ششم نيز به سرنوشت مدرسه اول دچار شد. ميرزاحسن ميخواست كودكان به جاي خواندن اضطرابآلود<اي شنبه ناراضي / پاها فلكاندازي...>. شعري سرشار از اميد و نشاط و سرشار از روحِ آموختن را كه خود او سروده بود، بر زبان جاري كنند:
الا اي غزالان دشت ذكاوت
به بيرون رويد از براي سياحت
***
هر آن كو پيِ علم و دانايي است
بداند كه وقت صف آرايي است
مخالفان همچنان به مخالفتِ خود با تأسيس هرگونه مدرسه ادامه دادند كه جايي كه در يكي از شبها، در راهِ منزل، رشديه به ضرب گلوله زخمي شد؛ اما جان سالم به در برد و پس از بهبود، با فتواي علماي نجف، مسجد شيخالاسلام تبريزي را به مدرسه تبديل نمود. ديري نپاييد كه اموال اين مدرسه نيز به تاراج رفت و ميرزاحسن آواره ديار غربت شد و به قفقاز گريخت. او در قفقاز با طالبوف ديدار كرد، سپس راهيِ مصر شد و با اشتياق سابق از مدارس مصر بازديد نمود وبا بزرگان تعليم و تربيت آن ديار ملاقات كرد و تجربهها اندوخت.
با رسيدن امينالدوله به صدارت در 1314ق، رشديه به تهران فراخوانده شد و تحت حمايت او قرار گرفت؛ چه، امينالدوله در يكي از ملاقاتهاي خود به رشديه گفته بود كه: <اگر بخواهم به مملكت خدمت كنم، توسعه فكر شما اولين قدم اقدامات من خواهد بود.>
استقرار امينالدوله در پايتخت و حمايت او از انديشههاي رشديه، او را به تحقق هدف آرمانياش نزديكتر ميساخت و بدينگونه بود كه در سال 1315 ق دبستان رشديه را در خانه كربلايي عباسعلي گمركچي، در دروازه قزوين تهران، پايهگذاري كرد. اين مدرسه با پنجاه نوآموز فعاليت خود را آغاز كرد و نظامنامه مدرسه مشتمل بر وظايف مدير و ناظم و معلمين و به طور كلي، آداب مدرسهداري نوشته شد و از حمايت علما و رجال نامداري چون امينالدوله، شيخ هادي نجمآبادي، احتشام السلطنه، عليخان ناظمالدوله، ميرزايحيي دولتآبادي، ممتحنالدوله، جعفر قليخان نيرالملك برخوردار گرديد. پس از چندي امينالدوله از صدارت معزول شد؛ اما ارادت و اعتقاد او به رشديه چنان بود كه پس از عزلش طي نامههايي سفارش رشديه را به نيرالملك، وزير علوم وقت، و موقرالدوله - داماد مظفرالدين شاه - نمود. در نامه او خطاب به موقرالدوله آمده است:
<يكي از وجودهاي فوقالعادهاي را كه در عصر خود ديدهام، رشديه است. هدفي را در نظر گرفته است، سعي ميكند به آن برسد و از هيچ رادع و مانعي نميترسد. كمتر آدمي به اين ثبات عقيده ديدهام. چندين سال است چه در تبريز و چه در تهران با من حشر و نشر دارد و خيلي به من نزديك است. تاكنون يك خواهش ولو كوچك از من نكرده است. چندين بار اصرار كردم تا من سرِكارم، خانههاي ميرزايحييخان مشيرالدوله را در سرچشمه به نام مدرسه قباله كن. گفت عمارت آنها براي مدرسه خوب نيست، مدرسه را بايد بسازيم. به هر زباني گفتم اين كار را بكن و صلاح است، حالي نشد و همان جواب را داد. او دلباخته مدرسه است و جز مدرسه هيچ چيز به خيالش نميگذرد. من چنين آدمِ از خودگذرِ نوعدوست نديدهام، شما هم نخواهيد ديد. پس از من او را خيلي اذيت خواهند كرد و چوبِ دوستي با مرا خواهد خورد. آدم باوفايي است و سختيها را تحمل مي كند و از ما برنميگردد. اتابك [امينالسلطان] سعي خواهد كرد او را جلب كند، ولي او تن نخواهد داد؛ زيرا اتابك را خائنِ به مملكت ميداند. در هر حال از او غافل نمانيد. مدرسه رشديه هم محبوبِ من است. در نگهداري آن خيليخيلي همت كنيد.>
ميرزاحسن از آرمانِ به حق خود دست برنداشت و همچنان به فعاليت خود ادامه داد؛ اما در اين دوره امينالدوله و شيخ هادي نجمآبادي در قيد حيات نبودند تا از حمايتهاي مادي و معنوي آنها برخوردار شود. هرچند غريب افتاده بود و مخالفان به شدت با افكار وي مخالفت ميكردند، ولي او همچنان پيش ميرفت.
ميرزاعلي اصغرخان امينالسلطان، اتابك اعظم، از مخالفان سرسخت رشديه، به بهانههاي مختلف از توسعه مدارس نوين به همت والاي رشديه جلوگيري ميكرد و سرانجام، عرصه چنان بر رشديه تنگ شد كه به قم مهاجرت نمود و در همان جا در سال 1323 شمسي در 97 سالگي درگذشت و در قبرستان نو قم به خاك سپرده شد. از ميرزاحسن رشديه تأليفاتي در زمينه آموزش زبان و تعليم و تربيت به جا مانده است كه ميتوان به كتابهاي <كفايه` التعليم>، <بدايه` التعليم> و نهايه` التعليم> و ... اشاره كرد.
رشديه به رغم همه ناملايمات مداوم روزگارش، انسان خوشبختي بود؛ زيرا كوشش خستگيناپذير او به ثمر نشست و به سرعت، مدارس به سبك نوين در گوشه و كنار مملكت باز شد و تلاش مخالفان اگرچه چندي از سرعت كار گرفت، اما همت رشديه و ساير قافلهسالاران اين راه، هرگونه مانعي را از ميان برداشت و ورقي زرين در تاريخ فرهنگ ايران به جا گذاشت.
دكتر محمدرضا نصيري - قائممقام انجمن آثار و مفاخر فرهنگي
***
رشديه، پدر مدرسه نوين ايران
سيروس علينژاد
ناصرالدين شاه در راه بازگشت از سفر دوم به فرنگستان، وقتي به شهر ايروان رسيد، طاق نصرتي ديد و كودكاني كه در كنار آن براي او ابراز احساسات ميكردند. حيرتزده از اين استقبال دور از انتظار، پرسيد: <اينان كيستند؟> پاسخ دادند: <اين يك مدرسه ايراني است كه يكي از اهالي تبريز تأسيس كرده و كودكانش اكنون براي شاه ايران ابراز احساسات ميكنند. > ناصرالدين شاه از كالسكه پياده شد و اظهار تمايل كرد كه از مدرسه ديدن كند. ميرزاحسن كه واكنش شاه را پيشبيني كرده بود، خطابهاي خواند و وي را به درون مدرسه دعوت كرد. شاه وارد مدرسه شد و به بازديد از تشكيلات آن پرداخت. در هر مورد ميرزاحسن رشديه توضيحات لازم را به عرض ميرساند. وقتي به اتاق مدير رسيد، وسايل پذيرايي از پيش آماده شده بود و از شاه استدعا كرد اجازه دهد در ايران نيز اينگونه مدرسهها داير شود و كودكان ايراني از نعمت خواندن و نوشتن بهرهمند گردند. شاه كه تحت تأثير احساسات كودكان و مدير مدرسه قرار گرفته بود،خطاب به رشديه گفت: <با ما بياييد.> رشديه خوشحال از اينكه تيرش به هدف خورده است، مدرسه را به برادرش حاج آخوند - كه در مدت چهار سال كار، با اصول تدريس آشنا شده بود - سپرد و خود جزو ملتزمين ركاب عازم ايران گشت. در راه، شاه هرجا توقف ميكرد، ميرزاحسن احضار ميشد تا در باب مدرسه با وي گفتگو شود. رشديه نيز در كمال صداقت، منافع تحصيل و تشكيلات مدارس و طرز تعليم به شاگردان را مفصلاً شرح ميداد و شاه را هر چه بيشتر با تعليم و تربيت جديد آشنا ميساخت. اطرافيان شاه، متوحش از اين همه توجه به ميرزاحسن، در انديشه حيلهاي كارساز برآمدند تا او را نسبت به رشديه و مدرسه بدبين كنند. آهسته به گوشش رساندند كه ميرزاحسن ميخواهد با تأسيس دبستان، قانون اروپايي در ايران رواج دهد كه براي سلطنت خطرناك خواهد بود. اطرافيان شاه بر <قانون> تأكيد ميكردند؛ چون ميدانستند كه شاه از اين كلمه نفرت دارد. تنفر شاه از كلمه قانون به حدي بود كه ميرزامحمد حسين ذكاءالملك كه در كار ترجمه بود، به جاي آن از كلمه <قاعده> استفاده ميكرد؛ مثلاً در ترجمه اخباري كه به عرض شاه ميرسيد، به جاي اينكه بنويسد <فلان مجرم در لندن به موجب قانون به سه سال حبس محكوم شد> مينوشت <به موجب قاعده...>!
سرانجام دسيسهها و نيرنگهاي اطرافيان كارگر افتاد و در فاصله ايروان تا نخجوان كار رشديه را ساختند. در هنگام استراحت در نخجوان، به رئيس چاپارخانه دستور داد هنگام حركت به بهانهاي مانع حركت رشديه شود. رئيس چاپارخانه نيز به اين بهانه كه كالسكه حامل رشديه اسب ندارد، به او گفت تا آوردن اسب بايد در آنجا منتظر بماند. ساعتي پس از حركت شاه، رشديه دريافت كه در آنجا زنداني شده است. بنابراين تصميم گرفت كه به ايروان بازگردد؛ اما رئيس چاپارخانه دستورات محكمتري داشت كه احتمالاً از اطرافيان شاه دريافت داشته بود. به او گفت تا رسيدن شاه به تهران، ناچار است در نخجوان بماند. پس از رسيدن شاه به تهران، وقتي به ايروان بازگشت، با تحريك كارگزار سفارت ايران عليه مدرسه روبرو شد. توطئه عليه او كامل شده بود و اين وضع ادامه داشت تا زماني كه به وساطت دوستان و طرفدارانِ خود اجازه يافت به ايران بازگردد. مدرسه را به برادر ناتني خود، حاج آخوند، سپرد و به تبريز بازگشت.
رشديه را پدر معارف و فرهنگ نوين ايران خواندهاند و اين لقب بدان جهت است كه او نخستين كسي است كه در تبريز و تهران به تأسيس مدرسه دست زد. كسروي در تاريخ مشروطه مينويسد: <دبستان در ايران در سال 1275 شمسي آغازيد كه امينالدوله به دست رشديه نخست در تبريز و سپس در تهران آن را بازگو كرد>. گرچه كسروي تأكيد ميكند كه رشديه دبستان خود را به دستور امينالدوله در تبريز بنياد كرد، اما فخرالدين رشديه، در اين باره اشاره ندارد و مينويسد:<رشديه پس از ورود به تبريز و ديدار خانواده، نخست عدهاي از اقوام باسواد خود را گرد آورد و طرز تدريس اسلوب جديد خود را به آنان آموخت و به نام خدا اولين مدرسه (دبستان) را در سال 1266 (1887م) در محله ششگلان در مسجد مصباحالملك تأسيس كرد و براي هدايت و تعليم كودكانِ هموطنِ خود آنان را به خانه خدا دعوت نمود و با اسلوب تدريس الفباي جديد آنان را در مدت 60 ساعت خواندن و نوشتن آموخت.>
اين <مدت 60 ساعت> و <اسلوب تدريس الفباي جديد> كه فخرالدين رشديه مينويسد خود داستاني شنيدني دارد. رشديه در سال 1248 (1850م) در محله چرنداب تبريز متولد شد. مقدمات صرف و نحو و فقه را، به روال مرسوم زمان خود، در تبريز خواند. در آن روزهاي پيش از انقلاب مشروطه، دو روزنامه فارسي در استانبول منتشر ميشد: اختر و ثريا. از سرِ اتفاق نسخهاي از روزنامه اختر به دست رشديه رسيد. در آن شماره، مقالهاي بود در باب معارف جديد و طرز تدريس الفبا. در آن مقاله آمده بود كه در كشورهاي ديگر، از هزار تن ده نفر بيسوادند ولي در ايران از هزار نفر ده تن با سواد، علت اين واماندگي- سختيِ فراگرفتن زبان فارسي است.
موضوع سختي فراگيريِ كتابتِ زبان فارسي آن روزها در ميان روشنفكران ايران مطرح بود و اين مقاله تأثيري عميق بر ميرزاحسن گذاشت و انقلابي در افكار او پديد آورد. يكباره تصميمي را كه پدرش براي ادامه تحصيل او گرفته بود كنار گذاشت و به بيروت رفت. اين سفر در سال 1880 سرگرفت و او دو سال در دارالمعلمين بيروت كه فرانسويان آن را اداره ميكردند و شهرت جهاني داشت درس خواند. ميرزاحسن به تحصيل در بيروت بسنده نكرد. عازم استانبول شد، آنگاه به مصر سفر كرد و در روش مدارس رشديه و اعداديه آنجا نيز مطالعاتي به عمل آورد و ظاهراً اصول تدريس مصريان را نيز مانند ايران مغشوش يافت؛ اما درنگ او در استانبول كارساز شد و در آنجا به طرح نقشههايي براي تعليم و تربيت نوآموزان پرداخت و به رفع اشكالات تدريس زبان فارسي و دقت در الفباي صوتي همت گماشت. سپس عازم ايروان شد كه مسلمانان آنجا چون مدارس روس را ديده بودند، در استقبال از مدارس فارسيزبان مستعدتر و مشتاقتر بودند. در سال 1262 (1883م) نخستين دبستان ايراني را به سبك جديد براي مسلمان زادگان قفقاز بنياد گذاشت و موفق شد ظرف 60 ساعت با اصول الفباي صوتي كه با آن آشنايي يافته بود، نوآموزان را خواندن و نوشتن بياموزد.
روش او در واقع همان است كه امروز در آمرزش خط فارسي به كار گرفته ميشود. در اين روش، معلم كودكِ نوآموز را مجبور نميكند كه طوطيوار اسامي حروف را حفظ كند و مثلاً،كلمه ديوار را به شكل نامأنوس <دال، ياء، واو،ر> ياد بگيرد، بلكه همين كلمه را به چهار صداي <د، اييييي، وووو، ااااا، ررررر>، پخش ميكند و براي ثبت هر يك از اين پنج صدا، حروف الفبا را به عنوان علائم صوتي به نوآموز ياد ميدهد. روش صوتي يا فونتيك در دهه 1340 ابتدا در كلاسهاي مبارزه با بيسوادي احيا شد و سپس در مدرسههاي خردسالان هم به كار رفت.
مسلمانان ايروان استقبال شاياني از او و مدرسهاش به عمل آوردند و سال به سال بر تعداد شاگردان افزوده شد. مديريت او بر مدرسه ايروان چهار سال به طول انجاميد.
در ايروان بود كه ناصرالدين شاه به ميرزاحسن رشديه برخورد كرد و او را تا نخجوان همراه برد و در آنجا او را جا گذاشت. رشديه چندي بعد به كمك دوستان و طرفداران خود توانست به وطن بازگردد و نخستين مدرسه را در محله ششگلان تبريز بنياد نهاد، اما عدهاي تاب ديدنِ مدرسه يا حتي شنيدن صداي اسم آن را نداشتند و آن را بر سر باعث و بانياش خراب كردند. اما ميرزاحسن در اين راه مقاومت بياندازهاي به خرج داد. وقتي سال اول تحصيلي مدرسه ششگلان تبريز به پايان سيد، امتحانات در حضور علما و اعيان و بزرگان تبريز برگزار شد. برگزاري امتحانات به صورتي باشكوه و با حضور اعيان و اشراف شهر، حسادت مكتبداران سنتي را برانگيخت. اشتياق مردم به باسواد شدنِ كودكانشان از يك سو، و سهولت فراگيري كه تا آن زمان سابقه نداشت، از سوي ديگر، به خصومتها دامن زد. مكتبداران، بازار خود را كساد و حضور ميرزاحسن را مخالف مصالح خود يافتند. پس به جنبوجوش افتادند و رئيس السادات را وادار كردند رشديه را تكفير كند و فتواي انهدام مدرسه را بدهد. با چوب و چماق به مدرسه ريختند و رشديه شبانه گريخت و راهي مشهد شد. پس از شش ماه به تبريز بازگشت. براي بار دوم مدرسه را داير كرد؛ تعداد شاگردان افزايش يافت، اما مخالفان كه تعدادشان زيادتر بود، بيكار ننشستند. پس از چندي هجوم آوردند و دومين مدرسه را نيز تعطيل كردند. رشديه بار ديگر به مشهد فراري شد... پس از چندي به تبريز بازگشت.
براي ششمين بار مدرسهاي داير كرد. تحريكات ادامه داشت؛ اما افكار عمومي هم روشنتر شده بود، كار مخالفان به آسانيِ سابق نبود. كار مدرسه ادامه يافت و اين بار سه سال دوام كرد. يك كلاس اكابر هم براي سالمندان داير شد كه در مدتي نسبتاًاندك (90 ساعت) نوشتن و خواندن را به آنان ميآموخت.
مخالفان كه نتوانسته بودند به تحريك عوام بپردازند اين بار قصد جان رشديه را كردند و شبي درگذرگاه چند تير به طرف او انداختند كه يكي به پايش خورد. مدرسه تعطيل شد. از اين پس ديگر كسي جرا‡ت نداشت خانه خود را به ميرزا حسن اجاره بدهد تا او مدرسهاش كند. مزرعهاي را كه در تبريز داشت، فروخت و از پول آن با اجازه علماي نجف مسجد شيخالاسلام را كه روبروي دارالفنون تبريز بود و مزبلهدان بازاريان و مردم رهگذر شده بود، تعمير كرد و مدرسه ساخت.
روزي مظفرالدين ميرزا (كه وليعهد بود) در بازگشت از شكار براي اداي نماز، گذارش به آن مسجد افتاد. در شبستان مخروبه آن بساط تازهاي ديد. پيش آمد و بساط مدرسه را پهن يافت. يكي از درسهاي روزانه، اداي اذكار نماز و بيان معني آنها بود. حيرتزده شد؛ اطفال كجا و معني اذكار كجا؟ مدير را تشويق كرد و اين اولين حمايت بزرگي بود كه از رشديه شد.
پس از مظفرالدينميرزا، امير نظام گروسي پيشكار وليعهد كه خود مردي فرهنگپرور بود، به حمايت از رشديه پرداخت. ديگر كار مخالفان مشكل شده بود. با وجود اين، محاسدان بيكار ننشسته، با تحريك آ>ان، عدهاي براي غارت مدرسه حركت كردند.
رشديه پس از اين وقايع تصميم گرفت از ايران خارج شود و براي ديدن طالبوف به قفقاز رفت. بعدها ميرزاعلي خان امينالدوله به واليگري آذربايجان منصوب شد و از او خواست به تبريز بازگردد و مدرسهاش را راه بيندازد. مخارج اين مدرسه را كه شبانهروزي بود، امينالدوله ميپرداخت. صد محصل بيبضاعت در آن تحصيل ميكردند و لباس و غذا و وسايل تحصيل نيز به آنان داده ميشد. مخالفان گرچه ديگر كاري از پيش نميتوانستند برد، همچنان به تبليغات عليه رشديه و پراكندن شائبه لامذهب بودن او دامن ميزدند. چندي بعد امينالدوله به تهران رفت و رشديه هم براي تاسيس دبستان به اين شهر كوچ كرد.
رشديه در سال 1290 به استخدام وزارت معارف در آمد و در سال 1292 به رياست اوقاف قزوين منصوب شد. در سال 1296 به رياست معارف گيلان رسيد.در سال 1302 بازنشسته شد و درخواست تاسيس دبستان شش كلاسهاي در رشت داد. سپس به كمك بلديه، آن را مبدل به دارالايتام (يتيم خانه) و شبانهروزي كرد. پس از چندي آن را به شهرداري رشت واگذار كرد و به تهران آمد. در تهران تقاضاي تاسيس مدرسه كرد و مجوز آن صادر شد. در همان سال اهالي اردبيل از او خواستند كه در اردبيل مدرسهاي تاسيس كند. در سالهاي آخر عمر در شهر قم سكونت گزيد و در 23 آذر 1323 درگذشت.
معلمي دلسوز، روزنامهنگاري آگاه
محمد گلبُن
ميرزاحسن رشديه در شهر عزيز تبريز به دنيا آمد، مقدمات آموزش و پرورش را در خانوادهاش كه اهل علم بودند، آموخت. چون تعليم و تربيت متداول خاطر او نبود، براي ادامه تحصيل با اجازه پدرش كه يكي از علماي تبريز بود، عازم قفقاز و استانبول شد. هنگام تحصيل در عثماني متوجه شد كه شيوه تحصيلات در عثماني چندان فرقي با شيوه تحصيلات در تبريز ندارد و براي آموزش و تحصيلات جديد عازم بيروت شد. پس از آنكه در بيروت ضمن تحصيل زبان عربي، فرانسه را آموخت، به تبريز مراجعت كرد و تصميم گرفت مدرسهاي داير كند.
مدرسهاي را كه رشديه در تبريز داير كرد، در همه جهات با مدارسي كه در آن شهر داير بود، فرق داشت؛ به اين علت نتوانستند پيشرفت كار او را تحمل كنند، چندين بار مدرسهاش را غارت كردند و مانع خدمت او ميشدند.زنده ياد دكتر يحيي ذكاء در رسالهاي كه در پيرامون تغيير خط فارسي (در سال 1329 ش) نوشته، اشارهاي به خدمات ميرزاحسن رشديه دارد:
<چون نخستين دبستان به سبك نوين در ايران با دست او بنياد يافته، از اين رو ميتوان او را پدر فرهنگ [نوين] ايران ناميد. شادروان رشديه در آموزش الفبا روش ويژهاي پديد آورده كه امروزه معمول دبستانهاي تبريز است و نسبت به روشي كه در مكتبخانهها براي آموزش الفبا به كار برده ميشد، برتريهاي بسيار دارد.>1
رشديه هنگامي كه از تبريز به تهران آمد، علاوه بر مدرسهداري، دست به فعاليتهاي سياسي زد و يكي از چهرههاي برجسته آزادي خواهان شد. وي مدرسه خود را در خيابان ناصري كه امروز خيابان ناصر خسرو نام دارد، در مقابل مدرسه دارالفنون داير كرد و علاوه بر مدرسهداري، ابتدا <انجمن تنوير افكار> را با برخي از همفكران بنياد نهاد خبرچينهاي ميرزاعلي اصغرخان اتابك امينالسلطان مرتب به او گزارش ميدادند كه مدرسه رشديه پايگاه مراكز پنهاني است و اتابك هر روز براي او مشكلي ميآفريد. اما رشديه راه خود را دنبال ميكرد. دنباله فعاليتهاي او در همين مدرسه موجب شد كه رشديه علاوه بر كتابهايي كه براي تعليم و تربيت فرزندان اين آب و خاك تاليف ميكرد، دست به شبنامهنويسي و روزنامهنگاري بزند.
درباره شبنامه پراكني رشديه، فرح كيواني نوشته است:
<جامه سياهش در تاريكي شب نتوانست او را از نظر [گزمه]اي كه در اطراف در نقارهخانه گشت ميزد دور بدارد. فرياد نگهبان برخاست. سپس به سياهپوش نزديك شد و به دسته كاغذهايي كه در دست او بود و از ديوار ارگ به داخل پرتاب ميكرد، نگريست و پرسيد <اين كاغذها چيست؟> سياهپوش در جواب گفت: <اين اوراقي است كه به نام خدا و پيغمبر او منتشر ميشود>. و در تاريكي شب يكي از كاغذها را به چشمان گزمه بيسواد نزديك كرد و گفت: <ببين چه نوشته شده: لاالهالاالله!> گزمه قدري آرام شد و از خشم خود كاست و گفت: <پس احمق! چرا اين اوراق را در شب تاريك اين طرف و آن طرف ميبري؟> سياهپوش جواب داد: <مگر از ترس لامذهبها ميشود در روز روشن از اين حرفها زد؟> اين سخن گزمه را بر سر تعصب آورد فرياد كشيد:<يك لامذهب نشان بده تا شكمش را پاره كنم>.
چرا بيجهت ميخواهي خوني برپا كني؟ مقداري از اين كاغذها را بگير و به كوري چشم آنها در نقارخانه و گلستان و دربار بريز!
گزمه نيز در ظلمت شب چنين كرد. صبح روز بعد هنگامي كه عينالدوله صدراعظم وقت، سر از خواب برداشت، يكي از شبنامههايي را كه در دربار ريخته شده بود، به دستش دادند. آن روز هركس از اعيان و اشراف در دربار قدم گذاشت، چشمش به شبنامهاي افتاد و حتي نسخهاي از آن شبنامهها با وجود كوشش فراوان صدراعظم به روي ميز مظفرالدين شاه نيز قرار گرفت. دربار مات و مبهوت به اين اوراق مينگريست و در جستجوي دست مرموزي بود كه آن را پخش ميكرد! در آن روزگار كه كلمه <آزادي> در قاموس زبان فارسي راه نداشت، اين مرد در حرّيت و برقراري حكومت مشروطه سخن ميگفت...>
اين شبنامه كه در داخل دربار پيدا شده بود، براي عينالدوله خيلي گران تمام شد و به خبرچينهاي خود فشار زيادي وارد آورد كه هر طور شده بايد شبنامهنويسان و محل چاپ اين شبنامهها را پيدا كنند. اتفاقاً در همان ايام مظفرالدين شاه در كاخ ييلاقي نياوران به سر ميبرد. يك روز جلو آينه ايستاده بود، متوجه شد موقرالدوله دامادش پاكتي را از جيب خود بيرون آورد در جايي كه شاه مينشست تا صبحانه بخورد، گذاشت. مظفرالدينشاه متوجه امر شد، ولي به روي خود نياورد تا اينكه موقرالدوله بيرون رفت. بلافاصله دستور داد او را گرفتند و زير شكنجه همدستانش را معرفي كرد. دوستان موقرالدوله لو رفتند.
اتابك كه به دنبال فرصت مناسب براي قلع و قمع كوشندگان ميگشت، موضوع انتشار شبنامهاي را بهانه قرار داد و حمله را آغاز كرد.
ماجرا از اين قرار بود كه در يكي از شبنامهها نكوهش بسيار از داستان وام گرفتن از روس نمودند و قصيدهاي فخرالواعظين كاشاني درباره اتابك سروده بود كه چند بيتش در پايين اين مطلب آورده ميشود:
عاقبت خانه ظلم تو شود شاه، خراب
پس چه حاجت كه به افلاك كشي ايوان را؟
داس غيرت چو شود در كف ملت ظاهر
پاك از لوح وجود تو كند بستان را
كاسه ليسيِ تو از روس ندارد سودي
كاين سيهكاسه در آخر بكشد مهمان را
اوضاع كشور به طوري آشفته بود و هر روز رساله يا نشريه و شبنامهاي انتقادي بر عليه اتابك منتشر ميشد تا اينكه شاه اتابك را بركنار كرد و عينالدوله را به جاي او صدراعظم كرد. عينالدوله از همان آغاز زمامداري عرصه را بر مطبوعات تنگ كرد؛ اما آزادي خواهان بيكار ننشستند و فعاليت خود را بهتر سازمان دادند. در زمان صدارت عينالدوله انجمنهاي سرّي در تهران و شهرستانها به سرعت با سازماني نوين و مناسب شكل ميگرفت و به دنبال خود، سيلي از نشريات انقلابي و روشنفكرانه به ارمغان ميآورد...
اين نشريات آنچنان در مردم اثر گذاشت كه چندان سابقه نداشت. گرچه مطبوعاتِ زيرزميني داراي تاريخ واسم وزمان انتشار معيني نبود، ليكن مطالب آنها دهان به دهان نقل ميشد و مشكل كمبود كاغذ و محدوديت امكانات چاپي را از ميان ميبرد. لسانالغيب معروفترين شبنامه مرتبي است كه سالها از سوي <كميته انقلابي - سرّي تهران> انتشار مييافت. لسانالغيب با چاپ ژلاتين به وسيله ميرزامحمدعليخان شيخعبدالعلي مؤبد، حاج ميرزاحسن رشديه و شيخ يحيي كاشاني در ابتدا عليه دولت امينالسلطان و سپس بر ضد استبداد حاكم منتشر ميشد...>
آقاي كوئل كوهن در جلد دوم تاريخ سانسور در مطبوعات ايران بررسي دقيقي از فعاليتهاي رشديه و دوستان او دارد. درباره روزنامه رشديه تأليفات بسيار دارد. يكي از كتابهاي دو جلدي تأليفِ او كتاب كفايه`التعليم است كه جلد اول در سال 1320 ق و جلد دوم آن در سال 1321 ق به چاپ رسيده است. جلد دوم داراي 279 درس است كه رشديه آن شاگردانش را هم تعليم ميدهد و هم به مسائل تاريخي و سياسي آشنا ميكند.
يكي از كارهاي مهم ميرزاحسن رشديه انتشار دو دوره روزنامه است: <روزنامه مكتب> و <روزنامه طهران>.بعد از فشارهاي دامنهدار امينالسلطان به مطبوعات و بعد از او عينالدوله وقتي دوستان رشديه شناخته و دستگير شدند، رشديه نه تنها از فعاليت خود نكاست، بلكه دامنه كارش را وسعت داد. چون او مورد توجه مردم بود و برايش احترام خاصي قائل بودند به فكر انتشار روزنامهاي برآمد تا بتواند رابطه خود را از طريق روزنامه با دوستانش حفظ كند. در كشمكشهايي كه بعد از اتابك، عينالدوله با مديران جرايد داشت، رشديه امتياز روزنامه مكتب را كه اسم مدرسه او بود، گرفت و ضمن فعاليت در <انجمن تنوير افكار> و انجمن سري <غيرت> روزنامه مكتب را منتشر كرد.
ظاهراً انتشار روزنامه مكتب در مرحله دهمين شماره بود كه مديرش رشديه به دستور عينالدوله به اتفاق مجدالاسلام كرماني (مدير روزنامه نداي وطن) و ميرزاآقا اصفهاني به كلات نادري در خراسان تبعيد شد. شرح روانه كردن و مشكلات تبعيدشدگان را مجدالاسلام كرماني به وضوح روزبهروز در دو مجلد تاريخ انقلاب مشروطيت ايران كه به <سفرنامه كلات> شهرت دارد، دقيقاً نوشته است. ميرزاحسن رشديه و مجدالاسلام و ميرزاآقا اصفهاني...، قريب هفت ماه در تبعيد كلات بودند تا اين كه انقلاب مشروطه به ثمر رسيد و ايشان را آزاد كردند.
رشديه پس از عتبهبوسي آستانه رضوي، تصميم گرفت در مشهد بماند و خانوادهاش را به مشهد ببرد. تقاضاي تأسيس مدرسه رشديه را كرد، موافقت نكردند.بعد از مدتي از طريق عشقآباد به داغستان براي ديدار دوستش طالبوف و به تفليس به ديدار ميرزا زينالعابدين مراغهاي و از آنجا به تبريز رفت.
در تبريز بود كه اطلاع دادند به گيلان برود و در رشت با مشروطهخواهان همكاري كند. رشديه عازم رشت شد و علاوه برهمكاري با مشروطهخواهان، بنا به پيشنهاد فرهنگيان گيلان در رشت و بندرانزلي مدرسههايي به نام رشديه داير كرد. مدرسه رشديه رشت را خود او اداره ميكرد و مدرسه رشديه بندرانزلي را ميرزاحسنخان ناصر.
بنا به دستور حاجي خمامي و سردار افخم، رشديه و همدستان او را دستگير ميكنند. زندهياد فخرايي در جنبش مشروطيت آورده است: <در اين هنگام حاجي ميرزاحسن رشديه (پير معارف) را كه با مشروطهخواهان همداستان بود، دستگير [كردند و]چند روزي افصح و رشديه هم زندان[و] همصحبت يكديگر بودند... تا اينكه افصح آزاد شد و ميرزاحسن رشديه را به مشهد تبعيد كردند. رشديه پس از آزادي از زندان رشت مدرسه انزلي و رشت را به فرهنگيان آنجا سپرده و خود عازم تهران شد.>
او در 1325 ق در خيابان ناصري در جلو خان مدرسه مروي با كمك مخبرالسلطنه هدايت <مدرسه حيات جاويد> را داير كرد كه با استقبال خوبي روبرو شد و در همان مدرسه هم روزنامه طهران را هشت ماه بعد از داير شدن <مدرسه حيات جاويد> منتشر ساخت. اولين شماره روزنامه طهران در روز 7 ربيعالاول 1326 ق به اندازه روزنامههاي رحلي آن ايام منتشر شد.
او هنگامي كه مدرسه حيات جاويد و <روزنامه طهران> را اداره ميكرد در مدرسه حيات جاويد، انجمن اخلاق را هم به وجود آورد. رشديه سالهاي پاياني عمر را ساكن قم شد. در آذرماه 1323 ش اتومبيل يكي از متفقين در خيابان به او برخورد كرد و او در 97 سالگي بدرود حيات گفت و جنازهاش را در قبرستان نو شهر قم به خاك سپردند.
منابع:
1. يحيي ذكاء، در پيرامون تغيير خط فارسي، بخش نخست، تهران، دي ماه 1329، ص 132 - 130.
2. صمد سردارينيا، مشاهير آذربايجان، تبريز: انتشارات ذوقي، 1370، صص 287 - 286.
3. فخرالدين رشديه، زندگينامه پير معارف: رشديه، انتشارات هيرمند، تهران 1370، صص 269 - 268. (نقل از مجله اطلاعات هفتگي، ش 186).
4. گوئل كوهن، تاريخ سانسور در مطبوعات ايران، ج2، ص 237
به نقل از روزنامه اطلاعات ٥/٩/١٣٨٦